حیوون یا اشیا؟؟؟

داشتم فکر میکردم اگه یه روز بهم بگن دیگه نمیتونم آدم باشم و باید بقیه عمرم با یه چیز دیگه زندگی کنم من در اون شرایط چیو انتخاب میکنم؟ اشیا باشم یا یه حیوون؟ 

فکر کن بهت بگن:۲۴ ساعت وقت انتخاب داری 

 شما اگه تو این شرایط گیر کنین چه انتخابی میکنین؟ حیوون یا اشیا؟ اگه حیوون چه حیوونی و اگه اشیا چه چیزی؟

...

عجب دنیایی شده...  

هیچ کس هیچ کسیو نمیفهمه،  

همه فقط به فکر خودشونن،  

آدما نمیتونن باهم کنار بیان،  

حرف همدیگرو نمیفهمن،  

سطحی و ظاهر بین شدن، 

همه بهم دروغ میگن، 

برای همدیگه نقش بازی میکنن، 

دوستیها همه بی هدف شده، 

۲ تا دوست چندین و چند ساله به راحتی منزنن زیر همه چیز، 

همه بی هدف شدن، 

... 

یعنی ما داریم زندگی میکنیم؟؟؟ 

موزه و بچه ها

امروز رفتم و یکی از آثار تاریخی که مال خودمونه اما ا ن گ ل ی س لطف فرموده و اونو برای ۳ ماه به جایی که تعلق داره قرض داده رو دیدم!(منشور کوروشو میگم دیگه) واقعا دردناکه!  

من و مامانم دیشب تصمیم گرفتیم که صبح امروز بریم موزه، از اونجایی که موزه جز آخرین گزینه لیست تفریحات ایرانیها محسوب میشه و برای بعضیها هم اصلا تو لیست نیست با خودمون فکر کردیم خیلیم نیاز نیست عجله کنیم و بخوایم زود راه بیفتیم. حدود ساعت ۱ بود که رسیدیم نزدیک موزه و با کمال تعجب به یه شلوغی برخوردیم که انگار وارد مرکز خرید شدیم  جالبیشم اینجا بود که نصف جمعیت تو گروه سنی الف خلاصه میشد(یعنی بچه ها). ما رفتیم داخل ببینیم چه خبره و چرا جدیدا موزه شده محل بازی بچه ها و حدس بزنین چه خبر بود؟ رنگین کمانیها برنامه زنده داشتن...  البته همه جمعیت مال برنامه نبودا، کسایی هم بودن که مثل ما بی خبر از برنامه اومده باشن این منشوری که مظلوم و غریب اونجا نشسته و چشم انتظار مالکای حقیقیشه رو ببینن اما انقدر کم بودن که فکر کنم تن کوروش بیچاره تو قبرش از این فاجعه به لرزه افتاده باشه!!!

کسی هست که بدونه

چطوری میشه با آدمای خاص کنار اومد؟ چطور میشه از روش زندگیشون سر در آورد؟ اصلا این جور آدمایی که تفکرات متفاوتی دارن دوست دارن از طرف دیگران شناخته شن؟ میخوان آدم متفاوت با خودشون رو وارد زندگی خصوصیشون بکنن؟ آیا میشه درکشون کرد؟ چطور میشه تو قلبشون نفوظ کرد؟ آیا اصلا میشه گفت آدمی با طرز تفکر متفاوت وجود داره؟ یا همش تظاهره؟ یا شایدم یه نوع تلقین برای خاص و پیچیده بودن از طرف خودشونه؟...  

 

کسی میتونه جوابی به این سوالات من بده؟ من دوست دارم به جواب برسم، اگه کسی مثل من با همچین شخصیت هایی آشنا بوده و به جواب رسیده، خوشحال میشم کمکم منه

قانون شکنی

بعضی مواقع آدم کارایی رو تو شرایط خاصی انجام میده که برخلاف قوانین شخصی خودشه و شاید حتی هیچوقت فکر نکنه یه روزی برسه که کسی یا چیزی باعث بشه به اجرای اون قوانین شک کنه! این اتفاقیه که دیروز برای من افتاد، آره من جز اون آدمایی بودم که برای خودم یه سری قوانین داشتم، که این قوانین با باورهای عامه مردم سازگاری داشت. دنبال درست یا غلط بودن این قوانین هم نمی رفتم چون از بچگی بهم یاد داده بودن باور کنم که این قوانین درستن! اما دیروز کاریو انجام دادم که ضد این قوانین بود، اولش ترسیدم چون یاد گرفته بودم اگه قانون شکنی کنم بترسم ولی وقتی ترسمو گذاشتم کنار از کارم لذت بردم. 

چند ساعت بعد یه حس بدی داشتم یا شاید بشه گفت یه جورایی گیج بودم، با خودم گفتم ۲ راه بیشتر ندارم: ۱.پشیمون بشم و دوباره خودم رو محدود به قوانین کنم ۲.خودمو از هرچی ترس و قانونه رها کنم. نمی دونستم کدومو باید انتخاب کنم اما چیزی که مشخص بود این بود که فهمیده بودم ترس مانع زندگی و تجربه کردنه و اگه من راه ۱ رو انتخاب کنم پس یه جورایی نمی فهمم زندگی کردن یعنی چی از یه طرفم باورهای قدیمی اجازه نمی داد راه ۲ رو انتخاب کنم... 

اما من بالاخره راه ۲رو انتخاب کردم چون میخوام از این دوره به بعد یه جور دیگه زندگی کنم