پروسه خرید

آقا گرونی بیداد میکنه، آخه این چه وضع قیمت مانتوهاست؟؟؟؟

من و خواهریم به این نتیجه رسیده بودیم که بریم پارچه بخریم و من دست به کار شم برای خودمون مانتو بدوزم ولی آخه قیمت پارچه ها هم بی انصافیه

شاید باورتون نشه ولی زیر متری ۳۰ تومان پیدا نکردیم!!!!

یه پارچه ساتن خیلی خوشکل دیدیم متری ۴۸ تومان...

هیچی دیگه بیخیال پارچه شدیم و رفتیم ۲تا مانتو ۵۰ و ۷۰ تومانی خریدیم

لجم میگیره وقتی میبینم پارچه زپرتو بی ثبات و میندازن زیر چرخ،یه حرکتی روش انجام میدن و بعد یه قیمت براش پرت میکنن بیرون

ولی من ناامید نشدم و قرار شده برم چند جا قیمت کنم و پارچه مرغوب با قیمتی مرغوب پیدا کنم

البته اگه وجود داشته باشه

همینجوری

ما امروز بالاخره بعد از کلی تحقیق و پرسجو رفتیم اسممونو کلاس گرافیک رایانه نوشتیم کلیم اعتماد به نفس داشتم که فتو*شاپ و بلدم و احتمالا یکی جلوترم اما دیدم نه خیر این لامسب و هرچی میشینی پاش بیشتر برات مطلب میریزه بیرون و انگار قرار نیست یه روز تموم شه. استاده بد نبود ولی خوبیش این بود که ۱۲ نفر بیشتر نبودیم و کلاس یه جورایی خصوصی بود

کلاس رانندگیمم نصفش تموم شده و من رابطم هر روز با کلاح بهتر میشه،اوایل یکم به پر و بال هم میپیچیدیم اما الان دیگه داره راه میاد باهام. گوش شیطون کر مربیه میگه راننده خوبی میشم و هنوزم ماشین و خاموش نکردم

خبر بدم دارما اما بذارید تو متن بعدی میگم اگه به خوبی نرسید،البته یکی اون بالا هست که دلمو خیلی آروم میکنه

خداروشکر که هستی خدا جون...

من و آقای پیچ

ساعت ۹ بود و من سر ک‌وچه تو ماشینش نشسته بودم،کلی باهم حرف زدیم کلی دلم براش تنگ شده بود و دلتنگیو تو چشای اونم میدیدم سعی کرد نشون نده ولی نشد. تمام حرفش این بود که معذرت میخوام بابت برخوردم و منو ببخش و اگه میتونی گذشترو فراموش کنی من هستم،خیلی سعی میکردم ناراحت نباشم ولی وقعا از دستش دلخور بودم و اونم سعی میکرد با فان همه چیزو حل کنه در صورتیکه اصلا جواب نمیداد.

اون:باید برم سجاد منتظره دیرم شده

من:سکوت

اون:بعدا با هم حرف میزنیم بابت اون ۱۰ روز ازت معذرت میخوام

من:پس جواب سوالای منو نمیدی؟

سرشو انداخت پایین

من:باشه خوش بگذره،خدافظ

در ماشینو باز کردم و وقتی میخواستم پیاده شم دستمو گرفت و با دستاش حسشو منتقل کرد‌ و منم نگاش کردم اما برای اینکه مخفیش کنه بهم گفت مراقب جوب باش!!! منم گفتم جوب نیست و پیاده شدم

وقتی داشتم درو میبستم بهم گفت مراقب خودت هستی؟ 

من انقدر ناراحت بودم که فقط با لحن ناامیدانه ای گفتم خدافظ

با لحن ناراحت که از چشاشم میشد خوند بهم گفت بگو مراقب خودت هستی یا نه؟

 اما من بازم گفتم خدافظ و اومدم تو کوچه

چند ثانیه صبر کرد و بعد صدای ماشینشو شنیدم و رفت

از شدت ناراحتی نتونستم برم خونه و مجبور شدم یکم پیاده روی کنم و به این فکر کنم که با حسم و رابطم باید چیکار کنم

هنوز تو فکرم و هنوز با خودم کنار نیومدم

خدایا بهم کمک کن...


حس قدیم

وبلاگ جدید ساخته بودم اما دیدم اینجا یه حال دیگه داره، با اینکه کم مینوشتم و الان خیلی وقته نیومدم اما وقتی برگشتم به نوشته های قبلیم دیدم چه حس و حالی داشتم،دلم واسه اون دوران تنگ شد و دلم نیومد ولش کنم واسه همین همینجا ادامه میدم...

اون وبلاگو دوست ندارم و باهاش اصلا راحت نیستم. 

من گذشتمو دوست دارم و عاشق حس و حال اون موقعم،شاید با نوشتن بازم به اون حسام نزدیکتر شم...


بازگشت به نوشتن

دوباره میخوام بنویسم...

غیبتم طولانی بود اما این سری میخوام بمونم و بنویسم...

اگه خدا یاری کنه 

خیلی چیزا عوض شده که به مرور همرو مینویسم

زندگی همینه دیگه,هیچ چیز قابل تثبیت نیست!