پدربزرگم

این روزا همه فکر و ذکرم سمت پدربزرگمه، آلزایمر گرفته و اطرافیانش رو به زور میشناسه البته نوهاشو نمیشناسه ولی بچه ها و زنشو میشناسه که احتمالا اینم مقطعیه و دیر یا زود اینارو هم فراموش میکنه.  

الان تو بیمارستان خوابوندنش و شنیدم هزیان گوییش بدتر شده و بی قرارتر شده. وقتی رفته بودم ملاقاتش حرفای بی ربط زیاد میزد و کارای عجیب غریب میکرد. هیچ وقت پدر بزرگمو در این وضع تصور نمیکردم، امروز یاد یه روزی افتادم که بچه بودم و میخواستم سوار این چرخ فلکهای خیابونی بشم ولی پول نداشتم، پدربزرگم انقدر سالم بود که من باهاش حرف زدم و گفتم ۲۰۰ تومان پول میخوام سوار این بازیه بشم و بجای ۲۰۰ ت ۴۰۰ ت بهم داد و من با ۲تا از فامیلا همه باهم تونستیم سوار شیم. هی یادش بخیر اونوقت الان!!! 

از آخرش میترسم،از اینکه از پیشمون بره. میدونم دیر یا زود این اتفاق میوفته اما حس میکنم همه از این وضعیت ترسیدن، همه آخرشو میدونن اما نمیخوان قبول کنن چون قبول کردنش اصلا راحت نیست. 

بیمارستانش دلگیر بود، یه بخشی داشت که مال مریضای غیر قابل کنترل بود و درش مدام قفلهوقتی از حیاط به مریضای اونجا نگاه کردم یه جوری شدم اصلا حس خوبی نبود. 

براش دعا کنین، دعا نکنین خوب بشه چون خوب که نمیشه دعا کنین به آرامش برسه حالا آرامش برای اون چطوریه خدا عالمه اما واقعا دلم میخواد به اون آرامشی که میخواد برسه 

امیدوارم... 

بچگیه جلب!!

دلم واسه بچگیام تنگ شده، چه دوران بی دقدقه و ساده ای بود. ما از همون اولم تو شهرک زندگی میکردیم و منم از همون بچگیم شیطون بودم، در حدی که خودمو مینداختم زمین و مینداختم تقصیر بچها البته این روند خیلی دوام نیاوردو من لو رفتم و نوشتنم جز لیست بچه شرا . تنها نگرانیم این بود که مامانم بعد از ظهرا بهم اجازه میده برم با دوستای محلمون بازی کنم یا نه؟ هر موقع از مدرسه میومدم نگرانیم شروع میشد تا موقعی که زمان بیرون رفتنم بشه. اگه میذاشت برم که هیچی ولی اگه میگفت نه اول گوش میدادم به لحن نه گفتنش و بعد که میفهمیدم از کدوم نوع نه هاست دست بکار میشدم تا واسترو بکشم وسط، پیچیدس نه؟ الان میتوضیحم...اینکه میگم کدوم نوع نه یعنی من برای خودم لحن نه گفتن مامانمو درجه بندی کرده بودم و با توجه به شدتش از آدمهای مختلف خانواده استفاده میکردم این سیستم پیچیده که از کی یاد گرفتمو خدا داند کار ساز بود تا زمانیکه مامانم فهمید و لحناشو هی عوض میکرد و منو گیج میکرددیگه از اون موقع به بعد مامانم نه میگفت هیج جوری نمیشد نظرشو عوض کرد ومنم کم کم دست از مقاومت کشیدم. هییییییییی یادش بخیر

تا دوستی هست دعوا چرا؟؟؟

!!!

خوشحالم خوشحالم، خوشحالمو خوشحالم...  

میدونین چرا؟؟؟ 

دنبالم بیاین تا بهتون بگم 

ادامه مطلب ...

خبر خبر!!

۱. خبر بسی عالی... 

من بالاخره تونستم با خودم کنار بیام و خودمو از یه رابطه که اونم بسی بی فایده بود رها کنم. نمیدونم الان اون چه حسی داره ولی فکر کنم اونم یه جورایی راحت شده... 

۲. خبر بسی عالیتر... 

چند روزی بود مریض شده بودم و معده درد داشتم ولی گوش بعضیا کر ۲ روزه معدم آروم شده 

۳.خبر بسی بسی عالیتر... 

۴ روز بود داشتم رو یکی از طرحام کار میکردم که به استادم ارائه بدم. استاد تا کار منو دید به بقیه دانشجو هاگفت بیان دور میزش و کار منو ببینن، بعد که همه جمع شدن شروع کرد به به چه چه گفتن و بسی تعریف و تمجید و اینا آخرشم کارمو نمایشگاهی کردیعنی میذاریم توی نمایشگاه واسه فروش) 

۴.خبر بسی بسی بسی عالیتر... 

من و آقای سنجاب که عقشم باشه دوباره برگشتیم پیش هم  

چه روزی بود امروز