دلم واسه بچگیام تنگ شده، چه دوران بی دقدقه و ساده ای بود. ما از همون اولم تو شهرک زندگی میکردیم و منم از همون بچگیم شیطون بودم، در حدی که خودمو مینداختم زمین و مینداختم تقصیر بچها البته این روند خیلی دوام نیاوردو من لو رفتم و نوشتنم جز لیست بچه شرا . تنها نگرانیم این بود که مامانم بعد از ظهرا بهم اجازه میده برم با دوستای محلمون بازی کنم یا نه؟ هر موقع از مدرسه میومدم نگرانیم شروع میشد تا موقعی که زمان بیرون رفتنم بشه. اگه میذاشت برم که هیچی ولی اگه میگفت نه اول گوش میدادم به لحن نه گفتنش و بعد که میفهمیدم از کدوم نوع نه هاست دست بکار میشدم تا واسترو بکشم وسط، پیچیدس نه؟ الان میتوضیحم...اینکه میگم کدوم نوع نه یعنی من برای خودم لحن نه گفتن مامانمو درجه بندی کرده بودم و با توجه به شدتش از آدمهای مختلف خانواده استفاده میکردم این سیستم پیچیده که از کی یاد گرفتمو خدا داند کار ساز بود تا زمانیکه مامانم فهمید و لحناشو هی عوض میکرد و منو گیج میکرددیگه از اون موقع به بعد مامانم نه میگفت هیج جوری نمیشد نظرشو عوض کرد ومنم کم کم دست از مقاومت کشیدم. هییییییییی یادش بخیر
لینکیدم
اینقدر خوشحالم که میای و میخونی نوشته هام و نظر میدی به نوشته هام!
دوست دارم بنویسم!!اما دی اس الم قطع شده و ...
کلن با زندگی سر سازگاری ندارم..
راست میگی..بچگیا خوش میگذشت...
آره یادش بخیرر. دلم واسه اون دوران تنگ شده