حقیقت تلخ

من نمیدونم دوستیا چرا یه جوری شدن!!!

بهم احترام نمیذارن

زیراب همو میزنن

دیگه مثل چندسال پیش هوای همو ندارن

کلا بی اخلاق شدن.

دوستی منظورم پسر و دختر فقط نیست بیشتر رو دوستی هم جنس تاکید دارم. دیگه نمیشه به دوستیا اعتماد کرد،همش باید منتظر یه حرکت عجیب و غیرمنتظره باشی.

با هرکسیم میشینی پای حرفاش میبینی دردش با تو یکیه ولی در عمل یه جور دیگه برخورد میکنه.

انگار همه خسته ان اما از خستگی زیاد دیگه بیخیال زندگی درست و ارتباط درست شدن.

یادمه قبل از اینکه برم دانشگاه رابطم با دوستام و اطرافیانم خیلی خوب و با اصول بود اما هرچی از اون زمان میگذره میبینم همون آدما دیگ برام آشنا نیستن. درسته آدما تغییر میکنن اما این با عقل جور در نمیاد که از یک جمع ۶ ۷ نفره فقط ۱ نفر یا ۲ نفر باشن که بشه اسمشونو دوست گذاشت.وقتی در یه جامعه کوچیک زیر ۱۰ نفر انقدر بی اخلاقی مد باشه دیگه در جوامع بزرگتر و جدیتر چی پیش خواهد آمد؟؟؟!!!

از یه بنده خدایی ۳ ۴ سال پیش شنیده بودم که میگفت بعضیا واقعا تو یه جمع با بقیه متفاوتن،اونموقع متوجه نمیشدم، تازه اون بنده خدا تو دوره ای بود که باز هم میشد انسانیتو بعضی جاها پیدا کرد،

الان اون آدم هنوزم متفاوته و با آدمی زندگی میکنه که اونم یه جورایی متفاوته و باهم مشکلی ندارن اما بقیه باهاشون مشکل دارن.

اینایی که دارم راجع بشون میگم هیچوقت ادای آدمای متفاوتو در نیاوردن بلکه واقعا فرق دارن.

یه سری برخوردا و یه سری حرفارو تازه دارم میفهمم و بعضیاش واقعا ناراحت کننده و تلخه،مصداق این جملس که حقیقت تلخه...

ادامه مطلب ...

مورچه آشپز

چند روزه علاقه به آشپزی درونم تقویت شده و میخوام روش کار کنم. دیروز یکی از دوستای روزه دارم قرار بود افطار بیاد پیشم و من از ظهر به خودم یاداوری میکردم که براشحلوا درست کنم 

بله آشپزی به صورت حرفه ای رو بنده با حلوا شروع کردم.

ساعت 5 دست به کار شدم, قبلا حلوا درست کردن و زیاد دیده بودم اما دیدن کی بود مانند درست کردن

از مادر سوالای نهایی رو پرسیدم و دست به کار شدم. سر آب ریختن از خواهریم کمک گرفتم و سر تکون دادنشم کلی سوژه جمع شده بودم ولی بالاخره ساعت 6:30 حلوای مورچه خانم حاضر شد.

دوستم اومد و براش افطاری حاظر کردیم و خودمونم نشستیم باهاش همکاری کردیم و بنده بیشتر از اون خوردم.

نظرسنجی کلی از حلوام خوب بود فقط یکم موقع هم زدن آرد زیاده روی کردم و یه کوچولو یه گرفته بود البته دوستم و بقیه متوجه نشدن فقط خواهریم فهمید چون استاد آشپزیه. 

خداروشکر برای بار اول واقعا نه شل شد نه کم شیرین.

امروزم با اجازتون زرشک پلو درست کردم,اونم بدون رب چون یه فامیل دور داریم ما که مرغ با رب دوست نداره و ما هم به احترام اون بدون رب درست کردیم  به زردچوبه اکتفا کردیم.

آشپزی علارقم شیرین بودن و لذت داشتن بسیار سخت و انرژی گیریه, به قول خواهریم کسی که از دور نگاه میکنه فکر میکنه راحته ولی من امروز واقعا خسته شدم,درسته مبتدیم ولی یه اصولی داره که همه باید رعایت کنن و برای همه سختی داره.

خلاصه مرغرو خوردیم و من از دوستان خواستم بهم امتیاز بدن و اینم امتیازای من:

خواهریم7 (مرغم جا داشت بیشتر بپزه)

فامیل دور8 (برنجش براش یکم سفت بود)

راضیم و فردا میخوام خورشت کرفس درست کنم و شله زرد 

همینجوری پیگیر و قفل باشم تا آخر تابستون و قبل شروع ترم آشپزباشی خواهم شد.

با عزیزترین بودن

دیروز روز خوبی بود

من و خواهریم بعد از مدتها کل روزو باهم گذروندیم

خیلی وقت بود بخاطر مشغله کاری و زندگیش وقت نداشت روزشو خالی کنه.

ماشین مامان دستمونه و باهاش رفتیم ه*ایپر ا*ستار برای ادامه پروسه خرید. قیمتها افتضاح بود دیگه از مرز گرون بودن رد شده.

بعد کلی غرولندو اعصاب خوردی و خود درگیری بالاخره دل و به دریا زدیم و یه کیف و کفش خریدیم که رو هم حدود ۲۸۰ تومن درومد

بعد از خریدم یه سر رفتیم خونه خاله مادریم و ساعت ۱۱:۳۰ هم برگشتیم.

یه روز معمولی بی دردسر بود ولی همین باهم بودن تبدیلش کرد به یه روز خاص.

اینم یکی دیگه از خصلتای مورچه ایه منه که دوست دارم وقتامو با خانواده و دوستای معدودم بگذرونم

و همین برام یه روز عادیو به روز خاطره انگیز تبدیل میکنه.

ص.ب.ر

صبر کن گاهی معجزه میکند

تنهایی هایتان را پیش فروش نکنید

فصل اش که برسد به قیمت میخرند..


اینو تو وبلاگ یکی از دوستای وبلاگی خوندم و حس و حالش برام قابل درک بود, گفتم منم بنویسم تا تو حس و حالش شریک شم. قبول دارم صبر کردن جز سخت ترین کار دنیاس ولی اگه امید داشته باشی حتما جواب صبرتو از اون بالایی میگیری...

باشد که ما هم جوابی بگیریم

برای اون

نخواستم انرژی منفی بدم, تا جایی که تونستم مثبت دیدم اما انگار نباید مثبت میدیدم...

همیشه از کسی و چیزی که انتظار نداری بدجور میخوری زمین.


میدونم اینارو نمیخونه و نمیبینه واسه همین اینجا براش مینویسم:

بدتو نخواستم و نمیخوام,حتی دلم نمیاد بهت بدوبیراه بگم ولی بد کردی با من. آره رابطه طولانی نبود ولی انقدر صمیمی و پرمحبت بود که خیلی زود رفت جلو. وقتی باهات بودم هیچ حصار و نقابی نداشتم و قکر میکردم توام مثل منی.

خودم بودم,راحت بودم,بعد از مدتها خوشحال بودم

با کودک درونم دوست شده بودم,به کودک درونت نزدیک شده بودم.

خنده های کودکانت,های بای خریدنات,چایی سرد خوردنات،سر کوچه منتظر بودنات,گل کاغذی دادنات,ر نگفتنات,از همه مهمتر نوشته های پردرد و پر معنات و ... همشون توی دلم میمونه


امیدوارم ضربه نخوری,امیدوارم به چیزایی که به صلاحته برسی,امیدوارم غم تو دلت لونه نکنه... 

خیلی سخته اینو بگم ولی دوست داشتم صادقانه,اما تو دوسم داشتی لاشیانه

امضا 

مورچه به پیچ